Saturday 3 December 2011

انتظار بی پایان

دیروز تصمیم گرفتم تا به حسی که از وقتی یادمه با من بوده پایان بدم. حسی به نام انتظار بی پایان...
راستش تازه دیروز متوجه شدم یکی از چیزهایی که عذابم میده انتظاره...
اصلا تازه دیروز متوجه شدم که  سالهاست  در انتظارم ...
اصلا تازه دیروز فهمیدم که نه تنها خودم بلکه خانواده ام هم سالهاست که در انتظار به سر میبرند...
اصلا انگار زندگی بدون انتظار وجود نداره ، انتظاری که انگار هیچ وقت به سر نمیاد...
آدمهایی زندگیشون رو سر همین انتظار بی پایان به هدر دادند و حتی به هدر میدند و انگار که پایانی برای این هدر دادنها نیست
من دیروز به خودم اومدم و با یک نگاه کلی به زندگی خودم و آدمهای دور و برم فهمیدم ، انتظار باعث بدبختی خیلی از ماها بوده ، باعث سر خوردگی ، شکست ، افسردگی و...
 از بچه گی به ما یاد میدن که در انتظار چیزی که هیچ تضمینی برای اتفاق افتادنش نیست ، بمونیم.
همه ما سالهاست در انتظار روزهای بهتر ،  صبح مون رو شب میکنیم. و غافل میشیم از حالی که داریم توش زندگی میکنیم. رویا می بافیم برای اون روزی که قراره بیاد وپیر میشیم  ، اما هنوز نیومده...
من عصبانیم ، عصبانیم از همه ، از تمام کسانی که از وقتی بدنیا اومدم در مغز من تخم انتظار کاشتند ، از تمام کسانی که خودشون تمام عمرشون منتظر موندن و نفهمیدن که نباید به این انتظار بی پایان عادت کرد ، از تمام کسانی که چندین نسل در انتظار رو، می بینند اما باز هم منتظرند... و از خودم ، واز خودم که اینقدر ابله بودم که تا این سن من هم مثل بقیه بودم.
سالها در انتظار فروش تکه زمینی که ارثیه مادر بزرگ بود ، مادر بزرگ رفت ، بچه هاش پا به سن گذاشتند و نوه هاش همه بزرگ شدن ، اما تکه زمین نفرین شده هنوز هست و هنوز هم آدمهایی چشم امیدشون به اون خیره مونده...
مادری سالها چشم به راه پسر راه دورش میمونه ... و  انتظار مادر بالاخره با پایان عمرش سر میاد.
بچه هایی سالها در انتظار سلامتی پدر میمونن ... و انتظار بالاخره با مرگ پدر به پایان میرسه.
دخترانی در نسلهای مختلف به امید خواستگارانی بهتر و سازگارتر با رویاهای خود ، تمام خواستگارانشون رو رد میکنند ، و این انتظار با افزایش سنشون همچنان بیشتر و بیشتر میشه و پایانی براش متصور نیست...
روزها ، ماها وسالها از عمر بعضی ها در انتظار شرایط بهتر زندگی ، آرامش بیشتر ، پیدا کردن شغلی مناسب تر ، بهبود وضع اقتصادی ، شفای بیماری و  ...میگذره ، بدون اینکه هیچ قدم مثبتی و یا حداقل قدمهای مثبت کافی در جهت بهبود و رفع مشکلات برداشته بشه.
شاید اگر آدمها بدون انتظار به آینده و در حال زندگی کنند و فقط چشمهاشون رو کاملا باز کنند ، بفهمند که زندگی امروزشون اصلا نیازی به انتظار نداشته و به اندازه کافی چیزهای لذت بخش تو زندگی شون وجود داره.
اصلا چرا برای تغییر و بهتر شدن زندگی باید در انتظار عواملی دیگه ای بود، هیچ چیز و هیچ کس ، بهتر از خود من نمیدونه که چه چیزی منو خوشحال میکنه، دیگه نمیخوام چشم به دست کسی حتی خدا داشته باشم ، این منم که انتخاب میکنم ، نه هیچ کس دیگه...
همه به امید آمدن ناجی از غیب در انتظار مینشینند ، در سکون مطلق و شاید در تمام طول این انتظار دعایی هم برلب داشته باشند...
سالها نشستند و نشستم ، هیچ منجی نیامد...
                                                          "منجی من هستم ، من "


                                                                                          
                                                                                       1389/10/27    

No comments:

Post a Comment