Saturday 3 December 2011

رویای کودکی

کلاس پنجم دبستان بودم که اولین داستانم رو نوشتم. خدایا ، تا چند وقت پیش یادم بود که داستان راجع به چی بود، اما الان...
فکر کنم داستان یک فرش بود، مطمئن نیستم !!! این داستان رو برای شرکت در مسابقه داستان نویسی مدرسمون نوشتم . داستان من و یکی از هم کلاسیهام برنده و انتخاب شدن برای مرحله بعدی که بین کلیه مدارس دبستان و راهنمایی منطقه 5 برگزار می شد.
خانم عادلی ، (معلم کلاس پنجمم بودن ایشون) به من گفت که فردا داستانت رو توی ورق امتحانی با خط خوش و تمیز بنویس وبیار! اما من چرک نویس داستانم رو نداشتم ، باید چی کار می کردم ، به پیشنهاد برادرم یک داستان دیگه نوشتم. الان که فکر میکنم ، می بینم دختر بااعتماد به نفسی بودم اون زمان ، چون بدون هیچ گله و آه و زاری ، بعد از یک کم فکرو پیدا کردن موضوع شروع کردم به نوشتن یک داستان دیگه با موضوعی کاملا متفاوت... داستان نوجوانی از فلسطین.( اون زمان نگاهم راجع به فلسطین متفاوت بود...)
داستانم تو این مرحله هم برنده شد و بهم جایزه دادن.
بعد ازاین جریان هرازچند گاهی داستانی می نوشتم و می بردم مدرسه برای دوستانم می خوندم .
اما با رفتن به مقطع راهنمایی در هنرستان موسیقی دیگه داستانی ننوشتم. اما همیشه نوشتن در کنج ذهنم برام توانایی بود که  میتونستم بهش اتکا کنم وهمیشه در رویاهام خودمو میدیدم که نویسنده بزرگی شدم ، راستش یک حسی بهم می گفت نبوغ و استعداد خارق العاده ای در هنر دارم و روزی هنرمند بزرگ و معروفی در دنیا خواهم بود.جالبه از همون بچگی میخواستم داستان زندگی مو بنویسم. (از همون زمان پیشگویی میکردم که زندگیم ، شاید خیلی معمولی نباشه و در زندگی با مسائلی روبرو میشم که میتونه به داستانی جذاب تبدیل بشه ).
بچه ها همیشه رویاهایی دارن و من، با رویاهام زندگی می کردم.زندگی از نگاه یک بچه ، لحظه است و اگر به آینده ای هم فکر بکنه ، آینده ای در خوشی و لذت محض ، موفقیت بدون دردسر و داشتن همه چیزه ... 
هیچوقت فکر نکردم چه جوری ، هیچ وقت فکر نکردم نمی تونم و نمیشه و یا اگر نشه...
الان و در سن 29 سالگی احساس می کنم عمرم گذشت و هنوز به رویاهایی که در بزرگسالی به آرزو بدل شد نرسیدم ....
گاهی فکر میکنم کاش در بچگی رویایی نداشتم یا حداقل چنین رویای جاه طلبانه ای نداشتم و یا کاش میدونستم برای به واقعیت بدل کردن چنین رویایی ، هیچ استعدادی به تنهایی کارساز نیست (  که البته اگر استعدادی باشه )و بیشتر از استعداد به تلاش نیاز دارم و نه تلاشی معمولی باید جسم و روحم به خواسته ام تبدیل میشد ، که نشد و من در این سن تازه اول راهم.

راستش دلم برای رویاهای بچگیم تنگ شده ، چون خیلی ساله که دیگه با اونا زندگی نمی کنم، نه اینکه توانایی رویا پردازی مو از دست داده باشم ، نه ، اما می ترسم،  از بس که رویا بافتم و خراب شد ، حتی رویاهای خیلی ساده و معمولی .  زندگیم شد اون چیزی که سرنوشت برام پیشکش می آورد و من چاره ای جز لبخند زدن به این پیشکش نا خوانده نداشتم.
از آسمان به زمین اومدم و دیدم زندگی نه اون چیزی هست که دررویاهام بود.
الان برای رسیدن به چیزهایی که می خوام دیگه رویایی ندارم ، فقط  کار و تلاش میکنم. و سعی میکنم از این پیشکش های هر چند ساله ، زندگیه واقعی بسازم ، هر چند که آرزو دارم شبها با رویاهام به خواب برم .

                                                                                                    1389/10/15

No comments:

Post a Comment